کتاب دلتنگي روز تلخي به ياد او خواندم قصّه ائي از کتاب دلتنگي همچنان هم ادامه دارد اين ماجراي عذاب دلتنگي گاه گاهي بيا لبي بزنيم به شرابي که مي برد غم را کار دنيا هميشه اين بوده تا بگيرد گلوي آدم را نفسم بند آمده ديگر زير باري که عشق باعث بود اوف به اين روزگار ناکامي و خماري که عشق باعث بود شرح عمرم اگر که مي خواهي نامراديست جست و جو هايم بوده کارم تمام اين دوران چشم پوشي از آرزوهايم آشنائي نبود در اين شهر گر که با غير گفتگو کردم از شما هم نمي کنم پنهان در دلم هر چه بود رو کردم مهرباني مرام و کيشم بود گر که باشد همين مرا تقصير گله ائي نيست بر لبم واسع از شکستم کسي نشد دلگير سيدعليکهنگي دي1402 sayedalikahangi
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها